تو بساط ما دلا خیلی پره، چشا تره
دل من! عشقو ببین که زخمی زور و زره
آدما رو! تنه میزنند و طعنه میزنن به همدیگه
بذا فردا برسه، کی اوله؟ کی آخره؟
بیخودی ناله نزن تو کوچههای بیکسی
درا بسته، تازه گوش دل آدما کره
سرنوشتمو نوشتن به سفر، مثل نسیم
عاشق از روز ازل تا به ابد دربه دره
تو خودش میریزه غم هاشو به عالم نمیگه
جز خدا بگو کی از درد دلم باخبره؟
دل من! رها شو از این همه عشق رنگ وارنگ
چن تا معشوقو یه دل این ور و اون ور میبره؟
داغ لاله ها عزیزه، چشمه روشنیه
کی میگه که خون لاله های عاشق هدره؟
راستی، من چی شد که از خطه بارون اومدم؟
از مه و آیینه، از وادی مجنون اومدم؟
گیج و حیرون، اومدم تو بهت این شهر غریب
شهر دود و شهر آهن، شهر دلشوره، فریب
دوس دارم برم از اینجا، سر به صحرا بذارم
شهرو با رندا و نالوطیا تنها بذارم
دوس دارم تو شیوه عاشقی آس و پاسی رو
گم شدن، رها شدن، خلوت ناشناسی رو
این همه کلک ملک، دغل مغل کار ما نیس
ناخنک، سبد سبد، بغل بغل کار ما نیس
سهم ما از این همه، کنج یه خلوت، دیگه هیچ!
سهم ما؛ تنها به دل غربت و غربت، دیگه هیچ!
نقل مون زهر هلاهل ، نقل مون نقل و نبات...
بذا این حکایتو از اولش بگم برات
روزی بود و روزگاری، زیر گنبد کبود
یکی بود، یکی نبود، غیر خدا هیشکی نبود
شهری بود که آدماش خواب بهارو میدیدن
خواب گل، خواب نسیم و سبزه زارو میدیدن
دل شون میخواس که آسمون بازم آبی بشه
خورشید از راه برسه، دوباره آفتابی بشه
کوچهها بوی صمیمیّت آسمون بدن
خونه فرشته رو به آدما نشون بدن
آدما تو دل هم ظلمت و نفرت نپاشن
مث چشمه، مث بارون، مث آیینه باشن
شهری بود، یه شهر زخمی، خسته و دس به دعا
دلا حیرون، چشا گریون، رو لبا خدا خدا
آسمون سربی، گلا تشنه و تلخ و بیبهار
بغض بیبهونه و پنجرههای انتظار
دسته دسته لالهها گلوله بارون میشدن
کوچهها، خیابونا لبالب از خون میشدن
زیر و رو شد دلامون، اون قده با صفا شدن
قفسا شکستن و پرندهها رها شدن
خورشیدم یه روز اومد ابر کبودو زد کنار
تو زمستون سیا معجزه شد، اومد بهار...
جار زدن: «آهای! بیاین بهارو قسمتش کنیم!
احدی جا نمونه، عالمو دعوتش کنیم!»
ما خیال مون نبود، زرنگا از راه رسیدن
سر سفرهها نشستن و به شادی لمیدن
همونایی که الانه کاخ شون رو تپّه هاس
کیف شون کوکه که دست عاشقا فلس سیاس
داداشی! آره، همون برادرای ناقلا
خلقو مهربون دیدن، ولو شدن رو سفرهها
وقت قسمت که رسید خیلی «بفرما» میزدن!
حال مون رو میدیدن «جون شماها» میزدن!
طمع طعمه نداشتیم، همه صاف و بی ریا
می نشستیم، اون طرف: «قبول داریم، جون شما!»
بعضی هم آیه میخوندن که زمونه فانیه
هر کی دل به اون ببنده، اهل شرکه، جانیه
مردم! این رو بدونین دنیا و مافیها اخه!
هر کی دنیا رو بچسبه، جاش تو قعر دوزخه!
بعدشم یواش. یواش رو سفرهها وا میشدن
ما تماشا میشدیم، اونا معمّا میشدن
همونایی که الان همش می خندن بهمون
خودشونو عقل کل دیدن، ما رو اهل جنون
عاشقن، «بهار آزادی» رو خیلی دوس دارن
دس می دن با زعما، شادی رو خیلی دوس دارن
برو بچه شون شریفن، همه شاد و شنگولنش
بنده خاص خدان، تو ینگه دنیا میلولن
عارف نون و نوا، اهل سلوکن رفقا
مال مردم تا که دست شونه کوکن رفقا
واسه تمرین بهشت و عشق و حالی که نپرس!
میزنن اینور و اونور پر و بالی که نپرس!
آخه لذّتی داره، بهشت و تنهایی خوشه!
کیفش اینه، بذا حسرت دیگرونو بکشه
اینه که رو خط خون. خنده به لب. پا میذارن
حسرت شکفتنو رو دل گلها میذارن
همدس حرومیا، هی گل و بلبل میکنن
دست شون باشه، بهشتو هم چپاول میکنن
ولی قربون خدا برم که خیلی با صفاس
عاشق پیاده ها، عاشق پا برهنههاس
یه دقیقه اخمتونو واکنین، من با شمام
عاشقای آس و پاس، آی عاشقای آس و پاس!
زخم و تنهایی و حسرتو تحمّل میکنین
میدونم غمهای عالم. همه رو دوش شماس
شما با زمزمه هاتون گل خورشید میکارین
چی بگم! که شعر من پیش شماها رو سیاس
اگه فصل گرگ و میشه، اگه سایه روشنه
به دلاتون راندین غمارو، تا خدا خداس