مرا ندیده برفتی ندیده ام هم بگرفتی
برو برو که گرفتار خو ندیده برفتی
بیا که باهمه دوری دل از تو وانگرفتم
برو که با همه یاری مرا ندیده برفتی
به عرش رفت فغانم چو رفتن تو شنفتم
تو فارقی که برفتی فغان من نشنفتی
به دوستی تونازم که از دیار محبت
غریب وار سفر کردی به دوست نگفتی
چراغ یاد تو ای گل چو اندر ایق ننانم
که در بهار جوانی به کام دل نشکفتی
زخسته جانیت ای چشم خون گریسته پیداست
که از فغان دلم دوشت تا به صبح نخفتیم
گناه تالع من بود برو نهفتنت از من
ولی تو راض دل از راض دار خویش نهفتی
تو شهریار رسد زیر خاک کوی ندامت
که او برفت تو خاک رهش به دیده نرفتی