به مناسبت سالمرگ هرمان هسه: فلسفه و انسانشناسی یک ادیب
داستان «سیذارتا»ی هرمان هسه میتوان گفت: کلیت داستان از آنجا که نتیجهگیریهای کلی دارد و پیامرسان است با مقوله اندیشه سازگاری بیشتری دارد تا ادبیات و به معنای اخص دنیای بیادعای قصهگویی.
این توصیف درباره رمان «گرگ بیابان» هم صدق میکند، بخصوص به خاطر وجود فصلی از رمان که رساله گرگ بیابان نام دارد و به نوعی چکیده عمده مباحث فلسفی مطرح در کتاب است. ما به سبب مناسبت بیشتر با صفحه اندیشه، محور بحث در این نوشته را همین رساله اصلی قرار دادهایم.
جملات مقدماتی رساله در چند سطر ساده بروشنی مساله اصلی مورد بحث را مطرح میکند: «یکی بود، یکی نبود، مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان، روی دو پا راه میرفت، لباس میپوشید و انسان بود، اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده میتوانند بیاموزند چیزها آموخته بود و آدمی به نسبت باهوش بود. آنچه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو کند. علتش ظاهراً این بود که او همیشه از ته قلب میدانست (یا فکر میکرد که میدانست) که او در واقع آدم نیست، بلکه گرگ بیابان است.»
همه چیز در اینجا حکایت کشمکش وجودی انسان برای انتخاب است. همان وجه تمایز او از حیوان یعنی اختیار یا به عبارت دیگر آینده مداری و زمانمندی که خود مبتنی بر موهبت ذاتی عقل است. حیوان آینده ندارد یا به عبارت دیگر آینده او آینده از پیش معلوم یا آینده در گذشته است. پس زمان ندارد. انسان تنها موجودی است که وقتی پا به عرصه وجود میگذارد هیچ تعریفی نمیتوان از او ارائه کرد، چون ماهیت مشخصی ندارد. انسان از پیش «شده» نیست بلکه در فرآیند حیات است که «میشود.»
برای شناخت انسان باید وجودی بیندیشیم نه ماهیتی. این مهمترین رهیافت فیلسوفان اگزیستانسیالیست است که با وجود تفاوتهای بسیار، دست کم در این زمینه شباهت زیادی به انسانشناسی در دیدگاه اسلام دارد؛ چنانچه شهید مطهری در کتاب «انسان کامل» در بخشی که به طور خاص به نقد و بررسی نظریه مکتب اگزیستانسیالیسم اختصاص دارد با بیان اینکه اصطلاح اصالت وجود و اصالت ماهیت اصطلاحی قدیمی است و حدود 350 سال (یعنی از زمان صدرالمتألهین) قدمت دارد و نه فقط در مورد انسان که در مورد همه اشیاء به کار میرفته، تصریح میکند که: «آنها [یعنی اگزیستانسیالیستها] با تعبیر دیگر و از راه دیگر این مطلب را ثابت کردهاند و حرف درست و حقیقتی است که انسان از خود یک سرشت ثابت ندارد و این خود انسان است که به خودش سرشت و طبیعت میدهد.» (2)
داستان زندگی هاری هالر به علاوه حکایت سرگردانی بشر در 2 نقطه متضاد و مانعه الجمع افراط و تفریط است. به بیان دیگر رمان گرگ بیابان بیش از همه بر لزوم شناخت نقطه سومی میان این دو نقطه یعنی «اعتدال» تکیه دارد: «که در میان این افراط و تفریطها در منطقهای معتدل در منطقهای بدون توفان و تندباد شدید خانه کند... اگرچه به قیمت سختی کشیدن و ناراحتی خیال تمام شود که دستاورد یک زندگی افراط و تفریطی است.» البتهاین اعتدال غیر از عافیتطلبی و زندگی خنثای بورژوازی است اگرچه رساله گرگ بیابان ابتدا کشمکش درونی هاریهالر را به نوعی تقلای او برای بازگشت به میراث بورژوازیش عنوان میکند: «آنچه را ما بورژوازی مینامیم وقتی به عنوان یک عنصر در نظر گرفته میشود، عنصری که همیشه در زندگی آدم پیدا میشود، چیزی نیست مگر به دنبال موازنه بودن»؛ اما میبینیم که در ادامه با تکیه بر قدرت فردیت او که با تمایلات میراثی قابل جمع نیست میگوید: «حالا اگر لمحهای درنگ کرده و روح گرگ بیابان را بیازماییم میبینیم به مناسبت فردیتگرایی پیشرفتهترش در میان بورژواها شخیصتر و برجستهتر است، زیرا هر آدم فردیتگرا علیه خویش به پا میخیزد و کمر به نابودی خود میبندد.
گرگ بیابان در وجود خویش از 2 کشش برخوردار بود، یکی میل به تقدس و دیگری میل به هرزگی و فساد و با وجود این به علت نوعی ضعف یا بیحالی نمیتوانست در قلمرو فضای بی مانع و رادع و آزاد خود را رها کند.» این ضعف یا پاشنه آشیل شخصیت هاری هالر همان پابستگی زنجیروار او به بورژوازی است: «او بسته زنجیر دنیای بورژوازی اجدادی خویش است. اسارت او در همین است.»
در واقع او یک بورژوای ناراضی است و این نارضایتی کلید دریافت و شناخت شخصیت اوست، اما این کلید تنها قفل شخصیت او را برای ما یا خودش میگشاید و در بازگشایی قفل پارادوکسهای لاینحل زندگی او کاری از پیش نمیبرد.
خیلیها نام این پارادوکس لاینحل را ابسوردیسم (پوچ انگاری/ محال اندیشی) میگذارند اما نویسنده رساله گرگ بیابان نام بامسماتری برای آن به کار میبرد: شوخ طبعی! او با بیان اینکه وضع هاری هالر وضع بسیاری از روشنفکران و هنرمندان دیگر هم هست که زندگیشان آنقدر مصیبت بار، که زبانشان از وصف آن عاجز مانده، ایشان را دو دسته میکند؛ نخست عده معدودی که از این وضع خلاصی مییابند و دیگر آنهایی که به هر حال در این وضع باقی میمانند. این عده دوم «پیش روی خویش دنیای سومی گشوده میبینند، دنیایی خیالی اما نیرومند، دنیایی که نامش شوخ طبعی است.» در توضیح این نامگذاری عجیب میخوانیم: «تنها شوخ طبعی، این اختراع باشکوه که به احتمال ذاتیترین و درخشانترین موفقیت روح انسانی است... این غیرممکن را ممکن میکند و تمام جنبههای حیات بشری را در زیر تشعشع این منشور گرد میآورد. زندگی کردن در دنیایی که انگار دنیایی نیست، احترام گذاشتن به قانون و در عین حال بیاعتنا بودن به آن، دارایی و تملک داشتن و در عین حال اندیشیدن که تملکی در بین نیست، پرهیز کردن و پنداشتن که پرهیزی وجود ندارد، همه و همه خواستههای متداول و فرموله شده عقل و درایت عالی دنیای خاکی است که فقط در قالب شوخ طبعی جامه تحقق میپوشد و بس.»
شاید بسادگی نتوان مقصود نویسنده رساله را از شوخ طبعی دریافت چراکه اصلاً پیچیدگی زندگی گرگ بیابان در همین پیچیدگی معنای این واژه ریشه دارد. او اگر میدانست نویسنده این رساله واقعاً چه گفته که نیازی نداشت آن فرآیند تجربی سخت و طولانی را طی کند تا در نهایت برسد به سخن صاحب رساله. این شوخ طبعی چاره و راه نجات از وضعیتی است که انسان فروبسته از دریافت حقیقت، برهنه و عریان، با صداقتی خالص، بی هیچ نقاب دروغین روی در روی خویش میایستد و خود را با محکمه قدرتمند وجدان به قضاوت میگذارد: «آن وقت گرگ و انسان مجبور خواهند شد همدیگر را بدون نقاب احساسات دروغین به رسمیت بشناسند و روی در روی در چشم هم خیره شوند، بعد یا اینکه متلاشی شده و برای همیشه ازهم جدا میشوند و دیگر گرگ بیابانی وجود نخواهد داشت، یا اینکه در پناه روشنی صبح صادق شوخ طبعی با هم کنار میآیند.»
اما آیا این، همه حرف نویسنده رساله است؟ نه. او در اینجا تنها یکی از راه حلهای پیشرو برای هاری را بیان میکند. خود او به دنبال این جملات تصریح میکند همانطور که امکان دارد روزی هاری به این شق آخری کشیده شود، این امکان هم هست که روزی شیوه خداشناسی را یاد بگیرد، یا با فناناپذیران مواجه گردد یا چهبسا در یکی از تماشاخانههای جادو همان چیزی را که او برای نجات بخشیدن روح فراموش شدهاش احتیاج دارد بیابد. حرف اصلی رساله گرگ بیابان از آنجا آغاز میشود که نفس دوگانه انگاری وجود و تقسیم آن به «انسان» و «گرگ» به چالش کشیده میشود: «تشریح ترکیبی این چنین پیچیده و درهم مثلهاری با تقسیم کردن ساده آن به گرگ و آدمیزاد یک کار بیهوده و بچگانه است.هاری از صدها یا هزارها وجود تشکیل یافته است نه از دو وجود. زندگی او، چون زندگی آحاد مردم تنها بین دو قطب، دو قطب جسم و روح، دو قطب تقدس و گنهکاری در نوسان نیست، بلکه بین هزارها هزار قطب، بین قطبهای بیشمار در نوسان است.»
جالب این که این مقابله با دوگانه انگاری نیز یکی از مهمترین وجوه تمایز دین اسلام از ادیان مسیحیت و یهودیت (دست کم بر مبنای کتب مقدس امروزین) است. با صرف نظر از پیچیدگیهای موجود در تعالیم ادیان اگر بخواهیم دستکم براساس کلیات و با تکیه بر آنچه از یک دین بیشتر به چشم میآید و به نوعی «چهره» آن محسوب میشود، به قضاوت بنشینیم خواهیم گفت مسیحیت و یهودیت هر دو در ویژگی دوگانهانگاری خیر و شر و تعریف ظاهربینانه از این دو امر با هم مشترکند. چه بسا همین موجب شده یکی بر آموزه کلی رحمت و مهربانی متمرکز شود و دین را نیازی درونی و روحانی پندارد که ارتباط چندانی با زندگی مادی و جسمانی ندارد و دیگری برای فردیترین جوانب زندگی جسمانی تعلیمات خشک و بیانعطاف مذهبی قائل باشد و حتی با تکیه افراطی بر این بخش، وجهه رحمانیت خداوندی را مورد خدشه قرار بدهد. شاید سکولار بودن جوامع مسیحی دنیا و در طرف مقابل، حاکمیت شمشیر بر مردم به نام یهود و ارض موعود در فلسطین اشغالی نتایج منطقی همین فاصلهای باشد که امروزه این دو دین آسمانی، از دین اصلی حضرت ابراهیم (ع) و در واقع از شناخت واقعی انسان گرفتهاند: «آنچه معمولا از واژه انسان مستفاد میشود، چیزی جز یک موافقت بورژوازی نیست.
این پیمان توافق بعضی از شهوات تند و زننده را تحریم کرده و حق دخالت به آنها نداده است. در عوض دست به دامن اخلاقیات و کشتن خوی حیوانی شده و معنویتی اندک نه تنها مجاز بوده، بلکه ضروری اعلام شده است. آدم مورد نظر این توافق مثل همه آرمانهای بورژوازی یک مصالحه، یک آزمایش بسیار زیرکانه و همراه با ترس و لرز است، با این هدف که با هر دوز و کلکی شده به حقوق حقه این مادر بد اخم طبیعت و پدر مزاحم روحانیت خیانت کرده و برای خود در میان این دو، در منطقهای معتدل جایی پیدا کند.»
درباره این پاراگراف البته بحث زیادی لازم است؛ از جمله اینکه نویسنده در این جملات در صدد بیان افراط و تفریط انسانی در تعریف معنای انسان است و واژه تعادل بورژوازی هم شکلی دیگر از همین زیادهرویهاست نه اینکه وضع آرمانی باشد و مقصود از آن، اعتدال مطلوب. در واقع تعادل بورژوازی، پشت کردن به نیازهای جسمی و معنوی و اتخاذ رویکرد لجوجانه «نهاین و نه آن» است نه وصول به مرز عدل «هم این و هم آن» یا به تعبیر نیچه «آری گفتن مقدس».
در رساله گرگ بیابان میخوانیم «انسان یک خلقت کامل نیست، بلکه هنوز در مبارزه برای رسیدن به معناست.» این همان تقدم وجود بر ماهیت در شناخت انسان است که مورد تکیه و تاکید اگزیستانسیالیستهاست. زندگی بورژوازی که ما آن را معادل تمثیل «شتر آری گوی» در دگردیسی نیچه و به عبارت دیگر «زندگی سنتی» میدانیم در کنار دوگانه انگاری گرگ بیابان وار که معادل «شیر نه گوی» در دگردیسی نیچه یا همان «زندگی مدرن» است این هر دو بیگانه با زمان مندی و آینده مداری انسان هستند و مخالف با نگاه وجودی به او.
با این وصف شاید بتوان گفت کتاب گرگ بیابان هرمان هسه با توجه به اینکه هسه گویا در فلسفه بشدت تحت تاثیر نیچه و در روانشناسی تحت تاثیر یونگ بوده دعوتی است برای گذار از مطلق انگاریهای سنتی و مدرن و رسیدن به حقیقتی که اگر بخواهیم به زور ساختارگرایان نامی برایش قائل باشیم، آن نام پسامدرنیته است؛ البته پسامدرنیتهای که خود دوباره در خوی اطلاقگرایی مدرن فیلسوفان و نظریهپردازان استحاله نشده باشد و فقط «حد یقف»ی باشد برای اظهار نظر قطعی درباره انسان. یک لاادری پیش برنده که با وفاداری به نظریه رهیافتگان اگزیستانس، انسان را آفریدهای در مسیر شدن معنا میکند نه ماهیتی از پیش تعریف شده و معلوم.
آزاد جعفری