پنهان نمی توانم کرد این را که دیر سالی است وسوسه یافتن آن را از همیشگی در من می تپد. این را که دیر بازی است با این راز زیسته ام و دیر هنگامی است که تا آستانه نومیدی و دست کشیدن پیش رفته ام اما چون به تبسم جاری نام تو رسیدم ، بازگشتم... و آغازی دوباره برکاری جان فرسا. رد خون را می گیرم... از کوچه های تنگ کوفه می گذرم ، به آستانه نان و نمک می رسم آنجا که شیر از نان و نمک جدا می شود. بی صدا می گذرم از کوچه های غربت. سکوت شاید بتواند چندگامی به پیشم ببرد بی صدا می گذرم از کوچه های کوفه... از سنگ ها صدا می آید که تنها بود و من مفهوم غریبی از تنهایی در ذهنم شکل می گیرد؛ چیزی مثل دلتنگی شاعرانه در غروبی پاییزی یا سرخوردگی از حسادتی کودکانه و... می گذرم. به چاه می رسم... پر از سکوت است و غربت. سر در چاه فرو می برم تا نشانی از آن همه یگانگی و بیگانگی بیابم. چاه در خود فرو می ریزد "او تنها بود" و تصویری از مردی پیش چشمانم می گستراند که انسان را آنگونه می خواست که خود دریافته بود آن گونه که شایسته "احسن الخالقین" باشد.رد خون را می گیرم... به درد می رسم و به استخوانی که در گلو می شکند و فریادی که بر نیامده در سینه خفه می شود. واژه از ذهنم فرار می کند... انگار فضایی نیست اصلا تا در واژه نشیند و آنگاه وصفی شود در توصیف مردی که تنها می دانم که بود و باید می شد.رد خون را می گیرم و به تنهایی می رسم. (چیزی که حالا تصویر کهنه پیشین از ذهنم پاک شده است)چیزی که مثل انزوا نیست ، مثل سرخوردگی یا دلزدگی نیست. تنهایی. یگانگی و بیگانگی. در فهم نیامدن و در سینه ها نگنجیدن.حالا تنهایی شبیه شعر نیست. شبیه دلتنگی یا بی حوصلگی رایج واژه پذیر. تنهایی از همه واژگان جدا می شود. از همه صداها و اصوات و حروف می گذرد و تنها شایسته کسی می شود که زمانه اش نتوانست ادراکش کند. کسی که در سینه زمان نمی گنجید چراکه فراتر از انسان بود.از من مپرس راز دل سپردگی را راز کسی که مرگ ، آغاز رستگاری اوست. هر چند دیرسالی است که در پی این راز دویده ام و هر بار تا آستانه یاس رفتم اما هر بار با شنیدن نام او بی اختیار به سراغ گشودن این راز می روم... کاری شاید به عبث...